سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سکوت....
قالب وبلاگ

در جامعه و فرهنگ اسلامی سه چهره از زن داریم:

1:چهره زن سنّتی و مقدس مآب

2:چهره زن متجدد و اروپایی که تازه شروع به رشد و تکثیر کرده است.

3:زنان فاطمه وار که هیچ شباهت و وجه مشترکی با چهره ای به نام زن سنتی ندارد.

سیمایی که از زن سنتی در ذهن افراد وفادار به مذهب در جامعه ما تصویر شده است،

با سیمای فاطمه همانقدر دور و بیگانه است،که چهره فاطمه با زن مدرن....

                                          فاطمه،فاطمه است....


[ چهارشنبه 91/1/30 ] [ 8:8 عصر ] [ محمد یزدانی ] [ نظر ]

ناله در سینه بشکسته من زندانی ست؛

گریه هایم همه شب تا به سحر پنهانی ست؛

به پریشانی گیسوی حسینم سوگند؛

دل دریایی ام از دست غمت طوفانی ست؛

به خدا گریه من بر رخ و بر پهلو نیست؛

همه غصه من آنکه تو خود میدانی ست؛

چند روزی ست علی سر به گریبان داری؛

جند روزیست جهان در نظرم ظلمانی ست؛

آنقدر هر دل شب در بر من آه نکش!

ز چه رو تا به سحر دیده ی تو بارانی ست؟!

دردم این ست تو بر رفتن من گریه کنی؛

لیک در خانه ی همسایه ی ما مهمانی ست؛

حال چون وقت جدایی است رخم سیر ببین؛

زیر این نیلی سیلی رخ من پیدا نیست؛

 


[ چهارشنبه 91/1/23 ] [ 6:5 عصر ] [ محمد یزدانی ] [ نظر ]

سفری خواهم کرد،دور خواهم شد از این شهر غریب،به همان شهر قریب

سفرم نزدیک است،کوله بارم بر دوش،بر خلاف شه اشعار جدید،

بر خلاف سهراب،بر خلاف نیما،بر خلاف همه ی شاعر ها

قایقی نیست نیاز،چونکه قواص ندارد بلمی چون خودش غرق در امواج بلاست

ذوب در حرم حریم سحر کرب و بلاست.ولی افسوس که شاعر امروز غرق در ساحلهاست.

                                 غرق در فاصله هاست.....

دخترک گفت:عمو.....گفتمش:جان!بگو

گفت:چندیست که از بابایم خبری نیست دگر....

کاش میدانستم پدر اکنون کجاست؟!

وز کدامین معبر راه را پیموده؟!

تا بپیمایم و من هم بروم در بر او....تو خبر داری از او؟دل من تنگ برایش بگرفتست عمو....

گونه ام را با اشک شسته ام تا که شود لایق بوسیدن او....

گفتمش اه عمو...گفتمش وای عمو....چه سوال سختی و سوال سرخی!

دحتر شیرینم،پدرت رفت دگر.پدرت دیگر نیست...او کنون پیش خداست...

خوب در خاطرم هست،در شب معراجش،قبل پر پر شدنش،بوسه ای بر گل رخسار تو میکرد ز عکس

زیر لب با اشک و آه و ناله میگفت:هدیه ای از بابا،این کنیز زهرا(س)،«یا الهی فتقبل منا»

دختر کوچک من پدرت اندر آب سیر عرفان میکرد،هدیه جان میکرد،پدرت در اروند روی خورشیدیها،

مثل آن مادر مظلومه ی ما،آنکه با کودک 6 ماهه ی خود،میهمان در شد،پدرت پرپر شد،پدرت با پر شد.

استخوانهای میان گل و لای پدرت،با کمی خون دل مادر تو،درهم آمیخت و یک سنگر شد.

و پلاک پدرت،روی موج اروند،عازم یک سفر دیگر شد.هنجر تشنه ی بابا جانت بشکفتید و چنان هنجره اصغر(ع) شد.

وهلال صورت ماه بابا جان،از پس سرخی خون چون هلال،احمر شد،پدرت بازنگشت،

چونکه او هم اندر بازی عشق،کلاغش پر شد.گفته بودم پدت معبر شد؟!پدرت زیر سم فتنه گران،

زیر پای اشرار،زیر پای اشراف،چون علی اکبر(ع) شد.گفته بودم پدرت سنگر شد؟!

در پناه دژ مستحکم عنوان شهید،بگرفتند سقیفه،چو که پیغمبر،شد(رفت)،

و کنون در پی همرازی چاه و علیند؛بیخبر زانکه علی ماند،چو پیغمبر شد،

یاد آن روز بخیر،زیر لب در لحظات آخر،پدرت گفت به من.گفت:که چه باک است اگر این سر،شد،

پیشکش باد به مولا که به مولا سر شد.حاصل خون من این بس که یلی،

مثل سید علی خامنه ای رهبر شد.

دخترک تا که شنید حرفهای من را،نفسی سرد کشید،عکس بابایش را سخت بر سینه فشرد.

اشکهایش گریید،چشمهایش خوابید،تپش قلبش هم،خیلی آرام نشست؛

نفسش رفت و دگر باز نیامد بیرون،اندک اندک بدنش سر شد و

                                           رفت در کنگره گرم بغل های پدر

                                            و چنین بود که او هم پــــــــــر شد...

 


[ پنج شنبه 91/1/17 ] [ 5:54 عصر ] [ محمد یزدانی ] [ نظر ]

هم خوشتیپ بود و هم در سخون،اینجور افراد هم توی کلاس زودتر شناخته میشن.

نفهمیدن درس،کمک برای نوشتن مقاله یا پایان نامه و یا گرفتن جزوه های درسی،

بهانه هایی بود که دختر ها برای هم کلام شدن با اون انتخاب میکردند.

پاپیچش میشدند،ولی محلشان نمیگذاشت،سرش به کار خودش بود.

وقتی هم علنی به او پیشنهاد ازدواج میدادند،میگفت:دختری که راه بیفته دنبال شوهر برای خودش

بگرده که به درد زندگی نمیخوره!نمیشه باهاش زندگی کرد.

«یادی از شهید محمد علی رهنمون»


[ چهارشنبه 91/1/9 ] [ 1:44 عصر ] [ محمد یزدانی ] [ نظر ]

یکی دوسالی بود خیلی دلم میخواست برم مناطق جنگی....تا پارسال...یعنی سال 90.....وقتش که شد رفت چندتا کاروان و اسم نوشتم که از شانس بد من همشون به علت های مختلف کنسل شد ....
پیش خودم گفتم من چیکار کردم که شهدا اینجوری عذابم میدن...
هفته ی اخری بود که داشتم میرفتم مدرسه....یعنی بعد از اون هفته تعطیل میشدیم...منم نا امید از همه چی....صبح یکشنبه بود...از سرویسمون پیاده شدم و رفتم سر صف....از بیرون شنیدم که بحث مناطق
جنگیه...سریع خودم رو رسوندم سر صف...فهمیدم که از طرف سپاه و بنیاد شهید چهار نفر به مدرسه سهمیه داده
شده...خلاصه رفتم اسمم رو نوشتم....مثه اینکه شهدا ایندفه واقعا دعوتم کرده بودن...خود به خود همه کارا حل میشد...
خوب روز موعد سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم...حدودا ساعت 10 صبح بود راه افتادیم و حدودا ساعت 11 بود رسیدیم
اردوگاه....صبح سوار اتوبوس ها شدیم و راه افتادیم اروند کنار...حسابی شلوغ بود....وقتی رفتیم کنار اروند وقتی نشستیم که
راوی برامون حرف بزنه چند قطره اشک از چشمام جاری شد....
راه افتادیم به طرف شلمچه....وقتی رسیدیم زیاد حس خاصی بهم دست نداد...رفتم وضو گرفتم....وقتی از دروازه ای که با
داربست درست کرده  بودن و اول جاده خاکی بود پام رو گذاشتم هیچ وقت یادم نمیره....مخصوصا وقتی وارد مسجد شلمچه
شدم.....:((...
راه افتادیم به طرف جایی که برای دیدنش لحظه شماری میکردم....طلائیه....تا اونجا چشم رو هم نذاشتم...همش به فاصله دور
نگاه میکردم تا گنبد طلائی رنگش رو ببینم....بالاخره بعد از دو ساعت انتظار دیدم....ته دلم خیلی بد جور لرزید و......:((
وقتی پیاده شدم بی اختیار رفتم طرف سه راهی شهادت...اونجا که رسیدم بی اختیار نشستم و...باشهدا دم گرفتم....:((
وقت برگشت بود...باید میرفتیم اردوگاه....رفتیم اردوگاه....فرداش رفتیم هویزهو دهلاویه و معراج الشهدا....هر سه جا بسیار
عالی بود و بسیار حس خوبی داشت....مخصوصا معراج الشهدا اهواز با اون بوی خوش 22 شهیدی که من هیچ موقع فراموش
نمیکنم و چفیه ای که به شهدا مالیدم هنوز همون بو رو میده...:((....
این همه رو گفتم که بگم.....چقدر زود دیر شد.....الان تنها ارزویی که دارم بتونم دوباره برا یک ساعتم شده برم طلائیه...همین.

       

[ شنبه 91/1/5 ] [ 12:25 صبح ] [ محمد یزدانی ] [ نظر ]
          

.: Weblog Themes By Pichak :.

درباره وبلاگ

حرف ندارم خودم:)
امکانات وب